خلاصه داستان: سفیدبرفی که هر دو والدین خود را در سنین جوانی از دست دادهاست، یک شاهدخت است که با «ملکه»، نامادری شرور و خونسرد خود، زندگی میکند. ملکه از ترس اینکه زیبایی سفیدبرفی بیشتر از زیبایی او باشد، او را مجبور میکند که به عنوان خدمتکار برایش کار کند و روزانه از آینه جادویی خود میپرسد که «چهکسی زیباترین است». سالها آینه همیشه جواب میدهد که «ملکه زیباترین است»، که او را خشنود میکند.
خلاصه داستان: آرسن لوپن تصمیم می گیرد علاوه بر اینکه یک دزد جنتلمن است، یک آژانس کارآگاهی نیز اداره کند. او به عنوان یک کارآگاه با پلیس همکاری می کند تا از فعالیت های مجرمانه یک شرور پرده برداری کند. وقتی او موفق شد، شرور لطفش را برمیگرداند. آرسن لوپین بدون نقاب موفق میشود بهعنوان همدم جدیدش، همراه با مزرعه شرور فرار کند.
خلاصه داستان: لورل و هاردی در پی “مری رابرتز” هستند تا خبر فوت پدرش را به وی بدهند و ارثیه هنگفتی از جمله یک معدن طلا را که پدرش برایش به جای گزارده به وی تحویل دهند. آنها مری را در کافهای در غرب میابند. ولی صاحب کافه و همسرش طماعش در پی بدست تصاحب این ثروتند.